سلام خانم دکتر .. بنده آقا هستم و ۲۸ سالمه و همچنین مجرد .. بنده از سال ۸۹ تحت نظر انواع روانپزشک بودم اول به علائم اضطراب و فراموشی به دکتر مراجعه کردم که بعد ۶ ماه طول درمان بهم گفتن که شما درمان شدی و هیچ مشکلی برای ازدواج نداری من تصمیم گرفتم که ازدواج کنم و بد بختی من از اونجائی شروع شد که ازدواج کردم و بیماری نهفته من تازه خودشو نشون داد .. خانم دکتر من بیماری وسواس فکری داشتم و نمیدونستم .. انقد روی همسرم حساس بودم که فشار روانی صبح و شب منو رها نمیکرد وقتایی ک بدون آرایش اونو میدیدم یا کوچکترین نقص توی ظاهرش میدیدم به این فشار روانی اضافه میشد . یک ماه از ازدواج که گذشت من پشیمون شدم و بیشترین علت پشیمونی من همین بیماری پیچیده بود که منو اجبار میکرد که بر خلاف میل خودم عمل کنم . کوچکترین مشکل که بین ما پیش میومد اینقد بهش فکر میکردم که بعضی وقتها از شدت سر درد تا صبح دور خودم میپیچیدم و وقتی به پزشک مراجعه کردم به من گفتند شما وسواس فکری دارید . داروهای فلووکسامین آلپرازولام دوکسپین فلوکسیتین و هزاران داروی افسردگی رو مصرف کردم.. خدا رو شاهد میگیرم این مشکل و با همسرم در میان گذاشتم و ازش خواستم که به من فرصت بده تا درمان بشم ولی روز به روز وضع زندگیمون بدتر میشد و خانمم سریع پشت منو خالی کرد و مهریه اش و اجرا گذاشت و به من انگ بیماری رو چسبوند و به هر حال ازم جدا شد و این مشکل هم به بدبختی های دیگه ام اضافه شد .. بعد طلاق به بهترین پزشک ها مراجعه کردم و طول درمان همه اونها رو گذروندم ولی هیچ بهبودی درمن حاصل نشد .. دست به هر کاری میزدم قبل انجام با خوشحالی شروع میکردم ولی بعد عمل کردن به اون پشیمون میشدم انگار نه انگار که تصمیم بزرگی رو گرفتم انقد فشار روانی بهم میومد تا اون کاری رو که با خوشحالی شروع کردم ترک کنم . سه تا کارم و به خاطر فکرهای منفی و مزاحم از دست دادم و الان خودم موندم و خودم و پشیمونی گذشته و هر روز و شب من شده حسرت و غلط کردم و ایکاش اینجوری نمیشد .. امروز یک لباس میخرم تا نرسیدم خونه پشیمون میشم که چرا اینو خریدم و این به من نمیاد و هر جوری شده باید اون لباس و از جلو خودم دور کنم .. به خانوادم میگم فردا آماده شین بریم مشهد صبح بلند میشم زیر حرفم میزنم .. بی حوصله شدم .. هر روز سر درد .. خودم و تو یک اتاق ۳ در ۴ حبس کردم حتی تا جلو در نمیرم افسردگی هم به وسواس من اضافه شده هر روز گریه میکنم و حسرت اشتباهات گذشته ام و میخورم این وسواس لعنتی مثل خوره به جون من افتاده و منو ول نمیکنه دو ساله که دارم داروی دونئورین و لاموتریژین و روزی دوبار استفاده میکنم ولی انگار نه انگار هیچ اثری روی من نمیزاره دیگه از دارو خوردن دلسرد شدم صدها بار مشاوره رفتم ولی نشده که نشده … من همیشه خودم تلاش کردم که بیماری ام و درمان کنم و خودم دنبالش و گرفتم ولی اصلا به هیچ نتیجه ای نرسیدم …. از شما خواهش میکنم بگیر آخر عاقبت من باید چی بشه یعنی باید تا آخر عمرم زجر بکشم خدا شاهده یک روز نشده مثل یک انسان سالم با فکر راحت زندگی کنم هر روز عصبی و اشک و حسرت و فکرای مضخرف و مزاحم .. من باید چکار کنم خانم دکتر باید چکار کنم !!!!!!!!