0 دیدگاه

سلام.آقای دکتر کفراشی از مطالب بسیار خوب و راهنمایی های ارزشمندتان متشکرم . من از بهار با این سایت آشنا شده ام و راهنمایی گرفته ام. باز هم ممنون.


همسر سابقم شغل آزاد دارد و من در دانشگاه تدریس می کنم. چند سال بود که به رفتارهای او مشکوک بودم اما هر بار به نحوی خودش رو توجیه می کرد . تنها شرط زندگی من با او پرهیز از اعتیاد بود. خودم هم هر بار توجیه ها را می پذیرفتم چون ترجیح می دادم اینطور نباشد. در تابستان امسال با توصیه شما در پاسخ به سوال من ، تصمیم گرفتم واضحتر برخورد کنم و شرط ازدواجمان را یادآوری کردم . او اعتراف کرد که اعتیاد به تریاک دارد و ترک با شربت تریاک در یک مرکز معتبر را شروع کرد.بعد از ۲۰ روز مرکز درمانش را تغییر داد و ترک با متادون را ترجیح داد. اما این بار هم بعد یک ماه و نیم با مسئولین آن مرکز درگیر شد و گفت با یک روانپزشک بصورت خصوصی ادامه می دهد.  در این مدت بسیار پرخاشگر شده و ثبات رفتاری نداشت و در مدت دوماه ۲۰ کیلو وزن کم کرد . بیقراری و اضطراب و بدخوابی نیز مزید بر علت شده بود.  مشکلات مالی و نپرداختن هزینه های سه ماه خانواده و برداشتن مبلغی از پس اندازمان همگی نگران کننده بود . درمانش را هم رها کرده بود. با جدی شدن اقدامات من برای جدایی از او ، مجددا با یک مرکز درمانی متادون درمانی را شروع کرد. در این مدت چندین درگیری خیابانی و فیزیکی داشت و یکبار هم به اتهام حمل مواد مخدر(حشیش) دستگیر شد که البته همراهش مسئولیت آن را به عهده گرفت و از او رفع اتهام شد. همچنین تحمل موفقیت هیچ یک از بستگان را نداشت و با همه دشمن شده بود،  در حالیکه پیش از این به مهربانی شهرت داشت. او اصرار داشت که ترک کرده و دوره درمان تمام شده. یک روز بطور اتفاقی در مسیر خانه، به مرکز درمانی سر زد تا به دکترش اطلاع بدهد که علیرغم عدم مصرف قرصهای متادون هیچ مشکلی نداشته و دیگر نیازی به آنها ندارد.من همراهش بودم و از دکتر خواهش کردم علاوه بر تست مورفین تست شیشه هم بگیرند. مورفین منفی بود و شیشه مثبت. خانواده اش پس از اطلاع دور او دیوار کشیدندو سخت حمایتش کردند . به نظر آنها او قربانی توطئه من شده بود و هیچ اعتیادی نداشت . در آزمایشگاهی دیگر آزمایش دهگانه داد و همه چیز بجز متادون منفی بود. به اصرار ها و تهدیدهایش توجهی نکردم و از او جدا شدم.تمام این وقایع در عرض ۵ ماه رخ داد و حالا یک ماه است که از اوجدا شده ام . در این مدت زندگی بر من حرام شده. تهدید ها ، شکایت ها ، متهم کردن بستگان به جرایم عجیب و غریب، ایجاد مزاحمت در محله ومحل زندگی، اصرار توام با عصبانیت برای بازگشت به زندگی مشترک همگی دردسرهای جدید من هستند. اینقدر خشمگین است که انگار هرگز از این خشم و انکار بیرون نخواهد آمد.


نمیدانم کار درستی کردم که خودو کودکم را از زندگی اش جدا کردم ؟ آیا می توانستم بیش از این به کسی که نمی خواهد از خواب برخیزد و دست از دروغ  و انکار بردارد  کمکی بکنم؟ آیا با جدایی من بیشتر در این گرداب فرو نرفت؟ هم نگرانش هستم و هم به شدت از خشم و تهدیدها یش می ترسم. آیااو مبتلا به سایکوز شده یا من دچار خیالپردازی؟  

دیدگاهتان را بنویسید