0 دیدگاه

از وقتی که خود را شناختم با پدری سخت گیر روبرو بودم در تمام دورانحمایتی در جهت خواسته‌های من از جانب او نشد، حتی به قسمی که با وجود قبولی دررشته‌ای خوب در دانشگاه به منظور فراهم کردن پول توی جیب و شهریه دانشگاه مجبور بهکارهای بیگاری بودم، اما اینها هیچ مهم نبودند تا امروز که به مرز ۳۰ رسیده‌ام.احساس می‌کنم تمام زندگی من و دورانی که باید با شادی سپری می‌کردم و خوش می‌بودمتنها با مشکلات گذشت، و اما حالا احساس و تفکر من این است که اگر همین الآن همهخوبی‌ها و خوش‌های دنیا را به من ارزانی کنند دیگر نیازی به آنها ندارم، زندگی راتمام شده می‌دانم. این تفکر یکی دوسالی‌ست با من هست. پیشنهاد پزشکی برای این حالو روز من وجود دارد؟

دیدگاهتان را بنویسید